بودم اندر تون از عطار نیشابوری مظهرالعجایب 78

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بودم اندر تون بوقت کودکی

1 بودم اندر تون بوقت کودکی داده از کف رشتهٔ آسودگی

2 زار و بیمار و ضعیف و ناتوان مانده از من یک رمق از نیم جان

3 هشت ماه متّصل بیمار و زار بودم افتاده بکنجی سوگوار

4 همچونی بگداخته اعضای من رفته بود از کار سر تا پای من

5 مادر از جانم طمع ببریده بود در جنان حالم پدر هم دیده بود

6 جان خویشان جمله در درد و محن ساختندی از برای من کفن

7 ناگهم ضعف غریبی در ربود مادرم ز آن جامه پاره کرده بود

8 چون زخود رفتم بزاریدم بسی دیدم آخر خوش به بالینم کسی

9 گفت ای کودک نترسی ز آنکه من همچو جان باشم ترا اندر بدن

10 میکنم درد ترا اینک دوا تابگوئی در جهان اسرار ما

11 من ترا حالی ببخشم از کرم تا شوی در پیش دانا محترم

12 درجهان گفت تو گردد همچو در بحر و برگردد از آن دُر جمله پر

13 بعد از آن مالید دست خود بمن زآن یدالله خوانمش در انجمن

14 اندر آن حالت مرا امید آن تا کند آن شه بمن اسمش عیان

15 گفت ای عطّار خواهی نام من گویمت تاتو بنوشی جام من

16 نام تو عطّار و نام من علی است هرکه دارد حبّ من در جان ولی است

17 هستم اندر قرب حقّ از واصلان خود مرا میدان تو شاه مقبلان

18 این بگفت و شد روان آن شاه زود سوختم بر آتش شوقش چو عود

19 شد عرق بر من روان چون آب جوی گشت پیدادر تن من رنگ و بوی

20 جمله گفتند این عرق از مرگ زاد گفتم ای یاران شما باشید شاد

21 خود مرا جانی ز جانان آمده پیش من شاه سلیمان آمده

22 من ز راه مرگ رخ برتافتم از دم عیسی دمی جان یافتم

23 خود مرا حق داد جان نو ز نور من ندارم ذوق رضوان و قصور

24 خود مرا شاه ولایت پیش خواند از سگان آستان خویش خواند

25 من غلامی از غلامان ویم خاک راه دوستاران ویم

26 من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ

27 زین حکایت جان ایشان شاد شد خانهٔ ایمانشان آباد شد

28 جمله میراندند با هم این پیام شد زیاده اعتقاد خاص و عام

29 قرب صد سال است و کسری زین سخن کو نشسته در میان جان من

30 من ز لطف او بحق بینا شدم من ز نطق او بحق گویا شدم

31 من زخاک پای او برخاستم ملک دنیا را بنطق آراستم

32 چون مرا عطار خواند آن شاه جان من شدم عطّار در ملک جهان

33 خود پدر چون جدّ من عطّار بود نسبتش از فرقهٔ انصار بود

34 من شدم عطّار در ملک سخن عالمی پر شد ز عطّار من

35 من شدم غوّاص معنیّ کلام ملک معنی ختم شد بر من تمام

36 داد چون عطّار را نورو ضیا شد معطّر عالم از عطر وفا

37 دین و دنیایم ازو روشن شده باغ جان و دل از او گلشن شده

38 ای ترا عطّار جویا آمده مهرت اندر وی هویدا آمده

39 ای تو نور مظهر و اسرار غیب سربرآورده تو پاکان را ز حبیب

40 ای که عقل کلّ ز تو حیران شده عشق در کوی تو سرگردان شده

41 هرکه را لطف تو کرد از اهل دید او جنید وقت گشت و بایزید

42 درولایت انبیا را راهبر درهدایت اولیا را تاج سر

43 معنی تو همره هر کس که بود او زمیدان گوی معنی را ربود

44 ای که عقل کل ز تو حیران شده عشق درکوی تو سرگردان شده

45 صدهزاران همچو عطّار این زمان گشته همچون پشّه پیشت بی‌زبان

46 من چه گویم تا کنم اثبات تو حقّ تواند گفت وصفت ذات تو

47 حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت همچو خورشید است کو بر ماه تافت

48 گر تو خواهی جان انور باشدت سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت

49 اولیا با مهرش ایمان داشتند لاجرم از خلق پنهان داشتند

50 نور پاکش بر دل پاکان بتافت زآن بحق دلهای پاکان راه یافت

51 تافت نورش بر جنید و بایزید ز آن سبب گشتند در عالم وحید

52 هرکه او چون بوذر و قنبر بود پاک طینت لاجرم سرور بود

53 نور او چون بر دل بصری بتافت چون کمیل او جانب حق راه یافت

54 هرکه از مهرش مکرّم می‌شود همچو ابراهیم ادهم می‌شود

55 گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق گه شد همراه نورش با شقیق

56 که حبیبی را نوازد از عجم گاه طائی راکند او محترم

57 گاه معروف و سرّی و گه جنید گاه چون نورّی و شبلی کرده صید

58 بوتراب و شیخ یحیی و معاذ جمله را بوده است او میر و ملاذ

59 شه شجاع و یوسف و ابن حسین یافتند از نور مهرش زیب و زین

60 احمد عاصم ابوسفیان ثور زو همه گشتند مشهوران دور

61 گاه چون عبدالله ابن جلا داده سهل آئینهٔ دل را جلا

62 احمد حوّاری و فضل و بشرهم حافی و نامی شدند و محترم

63 بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر همچو نصر آبادیش بوده نصیر

64 همچو بویعقوب پیر نهر جور داده با او خضر و دیده فیض و نور

65 پیر حاجات از غلامان وی است خواجه عبدالله هم زان وی است

66 بوده بویعقوب و بوالفضل حسن همچو عبدالله مبارک زو علن

67 تافت نوری بر دل منصور ازو عالمی شد زان نواپرنور ازو

68 حفص حداد و دگر خیری بدور کرده‌اند از مهر او میری بدور

69 بوسعید بن ابوالخیر آن زمان لاف مهرش زد بجنّت برد جان

70 بو نجیب سهروردی و شهاب خورده‌اند از جام مهر او شراب

71 هرکه از مهرش بحق گویا شده همچو نجم الدّین ما کبری شده

72 بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام چون علی لالابجان او را غلام

73 سیف با خرزی دگر بابا کمال یافتند از فیض جود او کمال

74 هرکه مهرش داشت او خاموش بود این سخن تا این زمان سرپوش بود

75 این زمان کرد اوعیان اسرار را تو بدین تهمت مکن عطار را

76 هرکه راهی یافت اندر راه حق شد ز نور مهر او آگاه حق

77 جان ما از مهر او پر نور شد خاک نیشابور از او پرنور شد

78 هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت همچو خورشیدی که او بر ماه تافت

79 هرکه دارد حبّ او ایمان برد کی ازو ایمان و دین شیطان برد

80 هرکه دارد حبّ او سلمان‌ماست او چو شمعی در میان جان ماست

81 هر که دارد حبّ او بوذر بود همدم عمّار با قنبر بود

82 هرکه دارد حبّ او عمّار شد او براه خواجهٔ عطار شد

83 هرکه دارد حبّ او دل زنده است در میان واصلان فرخنده است

84 هرکه دارد حبّ او آزاد شد کفر و ظلم او همه بر باد شد

85 هر که دارد حبّ او شاهی کند حکم او از ماه تا ماهی کند

86 رو منافق بد مگو درویش را چون مسلمان می‌شماری خویش را

87 چون تو امروزی نرفتی سوی او چون توانی دید فردا روی او

88 روز حشرت خود زبان الکن شود خود دوعالم بر تو یک گلخن شود

89 جامهٔ بغض و عداوت دوختی تو زبغضش در جهنم سوختی

90 هر که دارد حبّ او از اتقیاست رافضی گوئی تو او راکی رواست

91 بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ

92 هرکه مؤمن را بگوید رافضی دان که او بی‌شبهه باشد ارفضی

93 رفض برگشتن بود از راه حق خود تو برگشتی ز راه شاه حق

94 خارجی گشتی مسلمانی مجو در دل خود نور ایمانی مجو

95 خارجی را غیر دوزخ جای نیست خارجی را سوی جنّت پای نیست

96 خارجی رانده شده از پیش شاه او شده در صورت و معنی تباه

97 ای برادر تا شوی از اهل دید تو گریزان شو از این قوم پلید

98 خارجی و ناصبی خود مرده‌اند بیشک ایشان را بدوزخ برده‌اند

99 راه مردان گیر و مرد مرد شو با محبّان باش و اهل درد شو

100 ای برادر تا شوی تو مرد دین ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین

101 خوش درآ در راه مردان مردوار تا کنم من بر تو معنیها نثار

102 اول معنیم حبّ حیدر است زانکه از وی نور معنی انور است

103 معنی من حبّ شاه اولیاست معنی من درّ دریای خداست

104 معنی من نور غیبی یافته معنی من زین و زیبی یافته

105 اول معنیم نور انّماست آخر معنیم تاج هل اتی است

106 اول معنیم علمش آمده آخر معنیم حلمش آمده

107 اول معنیم اسرار الاه آخر معنیم از ماهی بماه

108 اول معنیم بر عالم زده آخر معنیم بر آدم زده

109 اول معنیم نامش در نظر آخر معنیم مهرش راهبر

110 اول معنیم آیات کلام آخر معنیم می داده ز جام

111 اول معنیم آمد حبّ شاه آخر معنیم اسرار اله

112 اول معنیم کوی او وطن آخر معنی بهشت ذوالمنن

113 اول معنیم گفتار رسول آخر معنیم اولاد بتول

114 اول معنیم پنهان آمده آخر معنیم در جان آمده

115 اول معنیم داده جان بتن آخر معنیم او گفته سخن

116 اول معنیم شاه لو کشف آخر معنیم نور من عرف

117 اول معنیم او رهبر شده آخر معنیم او سرور شده

118 اول معنیم او نطق زبانست آخر معنیم او شرح و بیانست

119 اول معنیم شرح جفر او آخر معنیم نهجش گفت و گو

120 اول معنیم با او شد وداد آخر معنیم غیرش شد زیاد

121 اول معنیم داده جام عشق آخر معنیم بند و دام عشق

122 اول معنیم علم آموخته آخر معنیم ایمان سوخته

123 اول این ایمان تقلیدی بسوز تا کند ایمان تحقیقت بروز

124 تو ازین تقلید بگذر همچو من زانکه تقلیدت نیارد جان بتن

125 چون نرفتی راه افتادی چو زن ای مقلد راه مهر او مزن

126 مهر او درهر دلی کآمد فرو دان که چون خورشید میتابد ازو

127 مهر او میدان که لاف و حرف نیست بهر مهر او ترا چون ظرف نیست

128 سینه را از قید آلایش بسوز دیده را ازدیدن صورت بدوز

129 بعد از آنی کار مردان پیشه کن روز وشب در جستجو اندیشه کن

130 چون شوی صافی تمام از بهر او دل شود روشن ترا از مهر او

131 تو مگو مقبول گشتم ای فضول جهد کن تا او ترا سازد قبول

عکس نوشته
کامنت
comment