1 مرا به غزنین بسیار دوستان بودند به نامهای ز من آن قوم را نیامد یاد
2 مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
1 تا تو زین منزل آدمی نروی دان که اندر گو سقر گروی
2 باش تا خلق را برانگیزند تا کیند از درون چنان خیزند
1 آمد آن رگ زن مسیح پرست تیغ الماس گون گرفته به دست
2 کرسی افگند و بر نشست بر او بازوی خواجهٔ عمید ببست
1 خواجه در غم من ار گفت که چون بیخردان دین به دل کردهای اندر ره دنیا لابد
2 دیو در گوش هوا و هوسش میگوید از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد
1 ویحک ای پردهٔ پردهدر در ما نگران بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
2 یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
1 دنیی ارچه ز حرص دلبر تست دست زی او مبر که مادرِِ تست
2 گر نهای گبر پس به خوش سخنیش مادرِ تست چون کنی به زنیش