به حالی بس عجب شب از بابافغانی شیرازی غزل 450

بابافغانی شیرازی

آثار بابافغانی شیرازی

بابافغانی شیرازی

به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم

1 به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم

2 به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم

3 دلی می‌باید و صبری که آرد تاب آن جولان گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم

4 بهر نوعی که خواهی شیوهٔ دست و کمان بنما که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم

5 کبابم کرد و می‌سوزم هنوز از صحبت گرمش من وحشی کجا در دام این آتش‌وَش افتادم

6 خرابم داشت دوش آن ساده‌لب از خندهٔ شیرین همه شب سرگران از آن شراب بی‌غش افتادم

7 فغانی شب که می‌رفت از برم آن غنچهٔ خندان نمی‌دانم چه شد آخر که این سان ناخوش افتادم

عکس نوشته
کامنت
comment