- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی خفته بودم به عزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر
2 که آمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد
3 به ره در یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر میزدود
4 پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل آشفتهٔ مهر من
5 نه چندان نشیند در این دیده خاک که بازش به معجر توان کرد پاک
6 بر این خاک چندان صبا بگذرد که هر ذره از ما به جایی برد
7 تو را نفس رعنا چو سرکش ستور دوان میبرد تا سر شیب گور
8 اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب