- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم. ,
زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. ,
یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم. ,
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. ,
گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل. ,
ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانهای خوردهام در طفلی. ,
گفتم: صدق الله من عَمِل صالحاً فَلنفسهِ و مَن اَساءَ فَعَلیها. ,
8 تا توانی درون کس مخراش کاندر این راه خارها باشد
9 کار درویش مستمند بر آر که تو را نیز کارها باشد