- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست ,
2 درویش و غنی بنده این خاک درند و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنید که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی. ,
4 به بازوان توانا و قوت سر دست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
5 نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست
6 هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
7 ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده وگر تو میندهی داد روز دادی هست
8 بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
9 چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
10 تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی