1 در کارگهِ کوزهگری بودم دوش، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
2 هر یک به زبانِ حال با من گفتند: «کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟»
1 * گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست، قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
2 گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود، فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
1 از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و تو
2 و آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد