از صبر من آزرده شد تا از اسیر شهرستانی غزل 775

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

اسیر شهرستانی

از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم

1 از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم

2 در ظلمت بخت سیه عالم به او روشن نشد افروختم شمع وفا کز خود خبردارش کنم

3 سوز محبت حسن را رنگین بهار دیگر است خود را بر آتش می زنم تا رشک گلزارش کنم

4 بیگانه خوی من چها الفت پرستی می کند هر دم ز یادم می رود تا یاد بسیارش کنم

5 زاهد به مستی دوستان عقد اخوت بسته است دل کو که تحسینش کنم جان کو که ایثارش کنم

6 شب‌ها به طرف کوی او بیدل روم همچون اسیر کز اضطراب دل مباد از خواب بیدارش کنم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر