1 مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
2 صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس: کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش
3 وقتی علاج مردم بیمار کردمی اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
4 باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
5 پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
6 گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
7 ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش