خواستم بوسی ز لعلت از اوحدی مراغه‌ای غزل 769

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

1 خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

2 بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی

3 هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی

4 ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟

5 گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی

6 نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی

7 دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی

8 دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی

9 اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر