خواهم آن عشق که هستی ز سرما از وحشی بافقی غزل 117

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد

1 خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

2 خانه آتش زدگانیم ستم گو می‌تاز آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

3 شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

4 دوزخ جور برافروز که من تاقوکم نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

5 جرعهٔ پیر خرابات بر آن رند، حرام که به پیش دگری دست تمنا ببرد

6 وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد

عکس نوشته
کامنت
comment