- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دور نمودم تا فلک از آستان دوست دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
2 دارم دل شکسته و دانم که جای او است ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
3 تا از خودی تو اثری است، گرچه نام هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
4 بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
5 باید گذشتن از تن خاکی که این غبار حائل شده میانه ی ما و میان دوست
6 گیرد چو سیل حادثه آفاق را تمام در الامان ما است، بلند آستان دوست
7 دانی که دوست کیست، علی شاه اولیا چه بود «محیط» خاک ره پاسبان دوست
8 از مویه هم چو موی وز ناله شدم چو نای از دوری دهان و فراق میان دوست
9 دادن به سرو، نسبتش از پست همتی است برتر زطوبی است، قد دلستان دوست
10 گردد کجا ز زلزلت الارض مضطرب آن را که دل قوی است به خط امان دوست