-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
2 خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
3 تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
4 از شتاب عمر میترسد دل من، خویش را زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
5 بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
6 شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین زانکه میپنداشتم کین دل به آب انداختم
7 چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم