تا دل اندر پیچ آن زلف از اوحدی مراغه‌ای غزل 475

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم

1 تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم

2 خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب بس که این توفان خون در راه خواب انداختم

3 تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم

4 از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم

5 بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم

6 شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم

7 چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر