-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز سیر سایه همراه تو ای مه رشکها بردم برای دیدنت گر چشم هم می داشت می مردم
2 مرا بر چشم پر خون جمع گشته نیست پیکانت در گنجینه لعلیست با آهن برآوردم
3 بکف در کوی تو می گشتم از من نقد جان گم شد پشیمانم که بد کردم بچشمان تو نسپردم
4 بنای خانه دل گشت ویران بهر تعمیرش گلی باید بیا ساقی سفالی ده پر از دردم
5 بحمدالله که مردم در غم عشق تو و هرگز بشرح درد دل طبع لطیفت را نیازردم
6 بخود تا چند خندی ای صدف بگشا دهن زین بس بدور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
7 فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت ترا من از سکان کوی او بیهوده نشمردم