گفتمش سیر ببینم مگر از از سعدی شیرازی غزل 263

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

1 گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود وآن چنان پای گرفته‌ست که مشکل برود

2 دلی از سنگ بباید به سر راه وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود

3 چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم که اگر راه دهم قافله بر گل برود

4 ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

5 موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

6 سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود

7 نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

8 کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

9 گر همه عمر نداده‌ست کسی دل به خیال چون بیاید به سر راه تو بی‌دل برود

10 روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

11 سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود حیف باشد که همه عمر به باطل برود

12 قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر