رنجیدم از دل خواهمش زلف از فضولی بغدادی غزل 188

فضولی بغدادی

آثار فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

1 رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

2 تنها نه یار من همین با من ندارد یاری یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

3 خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد

4 پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد

5 آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد

6 بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد

7 شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد

عکس نوشته
کامنت
comment