- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد
2 تنها نه یار من همین با من ندارد یاری یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد
3 خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد
4 پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد
5 آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد
6 بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد
7 شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد