1 ای لک، ار ناز خواهی و نعمت گرد درگاه او کنی لک و پک
2 یخچه بارید و پای من بفسرد ورغ بر بند یخچه را ز فلک
1 مرا جود او تازه دارد همی مگر جودش ابر است و من کشتزار
2 «مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار
1 ... ...
2 رخسارهٔ او پرده عشاق درید با آن که نهفته دارد اندر پرده
1 کار همه راست، آن چنان که بباید حال شادیست، شاد باشی، شاید
2 انده و اندیشه را دراز چه داری؟ دولت خود همان کند که بباید
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار