بگفتم با از جلال الدین محمد مولوی غزل 2716

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

بگفتم با دلم آخر قراری

1 بگفتم با دلم آخر قراری ز آتش‌های او آخر فراری

2 تو را می‌گویم و تو از سر طنز اشارت می‌کنی خندان که آری

3 منم از دست تو بی‌دست و پایی تو در کوی مهی شکرعذاری

4 دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم تو پنداری ز اکنون است کاری

5 منم جزوی و از خود کل کل است وی است دریای آتش من شراری

6 ورا دیدم چو بحری موج می‌زد و جان من ز بحر او بخاری

7 ز تبریز آفتابی رو نمودم بشد رقاص جانم ذره واری

8 خداوند شمس دین چون یک نظر تافت بجوشید آب خوش از جان ناری

9 ز هر قطره یکی جانی همی‌رست همی‌پرید اندر لاله زاری

عکس نوشته
کامنت
comment