1 گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
2 صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
3 گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود هر روز بیش میشود این جا نشست عشق
4 هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق
5 ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه بیرون نمیبریم ز دیوار بست عشق
6 ای نیکخواه عافیت اندیش خیر گوی، زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق
7 پرسیدهای که: باده خورد اوحدی؟ بلی خوردست باده، لیک ز جام الست عشق