- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتم به عقل پای برآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او
2 مستوجب ملامتی ای دل که چند بار عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
3 آن بوستان میوه شیرین که دست جهد دشوار میرسد به درخت بلند او
4 گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش لیکن وصول نیست به گرد سمند او
5 سر در جهان نهادمی از دست او ولیک از شهر او چگونه رود شهربند او
6 چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق تا جز در او نظر نکند مستمند او
7 گر خود به جای مروحه شمشیر میزند مسکین مگس کجا رود از پیش قند او
8 نومید نیستم که هم او مرهمی نهد ور نه به هیچ به نشود دردمند او
9 او خود مگر به لطف خداوندیای کند ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
10 سعدی چو صبر از اوت میسر نمیشود اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او