گفتمش‌هنگام‌وصل از ملک‌الشعرا بهار غزل 308

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌:

1 گفتمش‌هنگام‌وصل است ای بت‌فرخار، گفت‌: باش اکنون تا برآید، گفتم‌: ازگل خار، گفت‌:

2 جانت اندر هجر، گفتم‌: جان پی ایثار تست گرچه هست این هدیه در نزد تو بی‌مقدار، گفت‌:

3 عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست‌؟ گفتم‌: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت‌:

4 عاشقان را رنج باید بردگفتم‌: رنج عشق‌؟ گفت‌: از آن دشوارتر، گفتم‌: فراق یار؟ گفت

5 آنچه سوزد جان عاشق‌، گفتمش جور رقیب‌؟ گفت‌: نی‌، گفتم‌: نگاه یار با اغیار؟ گفت‌:

6 آری‌، آری‌، گفتم‌: از اغیار نتوان بست چشم گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می‌دار گفت‌:

7 چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟ گفتم‌: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت‌:

8 ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه‌؟ گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت‌:

9 دل ببردند ازکفت‌؟ گفتم‌: بلی گفت‌:‌این جفا ازکه سر زد؟ گفتم‌: از آن طرهٔ طرار، گفت‌:

10 روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه‌وار گفتم‌: از درد فراق آن گل رخسار، گفت‌:

11 گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «‌بهار» گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت

عکس نوشته
کامنت
comment