گفتمش خواهم که بینم مر ترا از شمس مغربی غزل 150

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین

1 گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین

2 گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین

3 گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست گفت در پرده نشاید گفت باما بیش از این

4 گفتمش از کفر و دین اندیشه دارم گفت رو در جهان باید زدن اندیشه را از کفر و دین

5 گفتمش گفتی که آدم جمع کل عالم است گفت آدم عالم است و جمع رب العالمین

6 گفتمش کان نقش گوئی در مثال نقش نیست گفت ظاهر شد ز نقش خویشتن نقش آفرین

7 گفتمش با تو حدیثی گفت خواهم بی‌گمان گفت هر‌چه بیگمان گوئی بود بی‌شک یقین

8 گفتمش من هم توام هم جمله تو خندید گفت بر تو و بر دیدنت بادا هزاران آفرین

9 گفتمش گر آفتا مشرقی جویم نشان گفت از وی سایه باقی است ابر روی زمین

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر