1 گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
2 گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
3 گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
4 گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
5 گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
6 گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
7 گفتم که از غم تو تا چند زار نالم گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
8 گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد