گفتم مکن چنین‌ها از جلال الدین محمد مولوی غزل 854

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

1 گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

2 غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

3 غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد

4 غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

5 چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد

6 در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد

7 هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد

8 ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد

9 زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

عکس نوشته
کامنت
comment