- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
2 غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد
3 غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
4 غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
5 چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد
6 در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد
7 هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد
8 ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد
9 زیرا گل سعادت بیروی تو نروید ایاک نعبد ای جان بینستعین نباشد