1 گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
2 درپن محفل امید و یأس هر یک نشئهای دارد خوشم کز درد بیکیفیتی کردند مدهوشم
3 سراغم کردهای آمادهٔ ساز تحیر باش غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
4 چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من ز بس عریانم از خودکسوت آیینه میپوشم
5 به رنگی ناتوانم در خیال سرمهگون چشمی که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
6 ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
7 به آن نامهربان، یارب که خواهد گفت حال من ز یادش رفتهام چندانکه از هر دل فراموشم
8 خمستان وفا رنگ فسردن بر نمیدارد جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
9 ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
10 ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
11 نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
12 به کنج عالم نسیان دل گمگشتهام بیدل ز یادم نیست غافل هرکه میسازد فراموشم
دیدگاهها **