- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته. ,
شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. ,
چون روز شد گفتمش: آن چه حالت بود؟ ,
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه. ,
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته. ,
6 دوش مرغی به صبح مینالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
7 یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش
8 گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش
9 گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیحگوی و من خاموش