- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد. ,
پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که: در این مدت قاصدی نفرستادی. ,
گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. ,
4 یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
5 رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن