1 من مالک ملک لامکانی شدهام من عارف گنج زرکانی شدهام
2 تا از صدف تن گهر دل سوزد در عالم جان بحر معانی شدهام
1 آمد از حق سوی موسی این عتاب کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
2 مشرقت کردم ز نور ایزدی من حقم رنجور گشتم نامدی
1 خرس هم از اژدها چون وا رهید وآن کرم زان مرد مردانه بدید
2 چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار شد ملازم در پی آن بردبار
1 حلقهٔ آن صوفیان مستفید چونک در وجد و طرب آخر رسید
2 خوان بیاوردند بهر میهمان از بهیمه یاد آورد آن زمان
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد