-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
2 دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
3 نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره
4 بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
5 اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
6 مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
7 نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
8 هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
9 زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
10 ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
11 خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
12 مگو ای عشق زیرا او نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره
13 به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره