1 مرا از پی خدمت شاه باید دل و دیده و عمر و جان و جوانی
2 هر آن زندگانی که بیشه گذارم مرا مرگ باشد چنان زندگانی
3 ولیکن مرا شاه معذور دارد که طاقت نمیدارم از ناتوانی
1 هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا اگر آشفته و شوریده شود هست روا
2 منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
1 ای شده ملک و دین ز کلک تو راست کلک تو کار ملک و دین آراست
2 دل صافیت مَطلع قَدَرست کفِ کافیت مقتضای قضاست