1 از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت سرمایه ناقابلی از دستم رفت
2 طرفی که زسعی خویش بستم این بود کاسودگی کاهلی از دستم رفت
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
2 دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت
1 آزادگی ز منت احسان رمیدنست قطع امید دست طلب را بریدنست
2 بحریست زندگی که نهنگش حوادثست تن کشتی است و مرگ بساحل رسیدنست
1 به سان شانهات سرپنجه گردانم گریبان را به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
2 نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **