1 دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست
2 بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان منست
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 وحی آمد سوی موسی از خدا بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
2 تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
1 بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن در میان بندگانش خوارتن
2 میفرستاد او غلامان را به باغ تا که میوه آیدش بهر فراغ
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند