1 دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
2 مالکالملک بزنجیر مشیت بسته است تا نخواهد سر موئی نتواند جنبید
3 خواهشش داد مرا خواهش هر نیک و بدی تا که دل کرد برغبت گنه و میلرزید
4 چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا سخطم را نبود عائدهٔ غیر مزید
5 هر بدی سر زند از من همه از من باشد لیس ربی و له الحمد بظلام عبید
6 بار الها قدم دل بره راست بدار تا بهر گام مر او را رسد از قرب نوید
7 پیش از آنی که کند طایر جانم پرواز گر بقربم بنوازی نبود از تو بعید
8 نا امیدم مکن از دولت وصلت ای دوست که ز تو غیر تو دانی که ندارم امید
9 فیض را از می وصلت قدحی ده سرشار تا که در مستی عشق تو بماند جاوید