با تو شدم آشنا وز دو جهان از فیض کاشانی غزل 868

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی

1 با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی

2 خواست ز تو دم زند ناطقه‌ام بسته شد گفت عیان غیور هست بیان اجنبی

3 یاد تو چون می‌کنم میروم از خویشتن آمد چون آشنا شد ز میان اجنبی

4 نام تو پنهان برم سامعه بیگانه است چون بزبان آورم هست زبان اجنبی

5 چون بخیال آئیم بی خود گردم که چه گوید هریک ز ما هست فلان اجنبی

6 از سر کویت نشان خواستم از محرمی گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبی

7 در طلبم در بدر آنکه بپرسم خبر آنکه خبردار نیست بی‌خبران اجنبی

8 در حرم کبریا کس ننهادست پا هست زمان دم مزن هست مکان اجنبی

9 دید مرا جان فشان گشته بداغش نشان گفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر