- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من این جانی که دارم عهد با جانان خود کردم که گر پایش نریزم دشمنی با جان خود کردم
2 غمت نشسته بر دل برد از من مایه هستی ندانستم در آخر دزد را مهمان خود کردم
3 ز دست بیسر و سامانی خود من ترک سر گفتم به کوی نیستی فکر سر و سامان خود کردم
4 ز ناچاری چو راه چاره شد مسدود از هر سو همین یک فکر بهر درد بیدرمان خود کردم
5 شدم در انتحار خویش یک دل دل ز جان کندم لجاجت با خود و با بخت نافرمان خود کردم
6 ز بس خون ریختم در دل من از دست غمت آخر نمکنشناس دل را شرمسار خوان خود کردم
7 گهی بگریستم گه خنده کردم گه به دل شوخی نمودم گه ملامت دیده گریان خود کردم
8 ز چشم خویش بد دیدم ندیدم بد ز خاموشی شدم خاموش ترک صحبت یاران خود کردم
9 به کوی عشق سرگردان چو دیدم عقل برقآسا فرار ای عاشقان از عقل سرگردان خود کردم
10 به فقر و نیستی ز آندروی خو کردم که یک روزی گدایی را به کوی یار خود عنوان خود کردم
11 ز طفلی عشق را پروردم و پرورده خود را در این پیرانهسر عارف بلای جان خود کردم