1 به افرنگی بتان دل باختم من ز تاب دیریان بگداختم من
2 چنان از خویشتن بیگانه بودم چو دیدم خویش را نشناختم من
1 به یزدان روز محشر برهمن گفت فروغ زندگی تاب شرر بود
2 ولیکن گر نرنجی با تو گویم صنم از آدمی پاینده تر بود
1 در بهاران جوش بلبل دیده ئی رستخیز غنچه و گل دیده ئی
2 چون عروسان غنچه ها آراسته از زمین یک شهر انجم خاسته
1 سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
2 مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران