نورِ جان در ظلمت‌آبادِ از بیدل دهلوی غزل 1968

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

نورِ جان در ظلمت‌آبادِ بدن گم کرده‌ام

1 نورِ جان در ظلمت‌آبادِ بدن گم کرده‌ام آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم کرده‌ام

2 وحدت از یادِ دویی اندوه‌ِ کثرت می‌کند در وطن، ز اندیشهٔ غربت، وطن گم کرده‌ام

3 چون نمِ اشکی که از مژگان فروریزد به خاک خویش را در نقشِ پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام

4 از زبانِ دیگران دردِ دلم باید شنید کز ضعیفی‌ها چو نی راهِ سخن‌ گم‌ کرده‌ام

5 موجِ دریا در کنارم، از تک‌وپویم مپرس آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام

6 گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست عالمی را در خیالِ آن دهن گم کرده‌ام

7 تا کجا یا رب نوی دوزد گریبانِ مرا چون گل، اینجا، یک جهان دلقِ کهن گم کرده‌ام

8 عمرها شد همچو نالِ خامه، می‌پیچم به خویش پیکرِ چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام

9 شوخیِ پروازِ من رنگِ بهارِ نازِ کیست چون پرِ طاووسِ خود را در چمن‌ گم‌ کرده‌ام

10 چون نفس از مدّعای جست‌وجو آگه نی‌ام این‌قدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام

11 هیچ‌جا بیدل سراغِ رنگ‌های رفته نیست صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment