- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
2 وحدت از یادِ دویی اندوهِ کثرت میکند در وطن، ز اندیشهٔ غربت، وطن گم کردهام
3 چون نمِ اشکی که از مژگان فروریزد به خاک خویش را در نقشِ پای خویشتن گم کردهام
4 از زبانِ دیگران دردِ دلم باید شنید کز ضعیفیها چو نی راهِ سخن گم کردهام
5 موجِ دریا در کنارم، از تکوپویم مپرس آنچه من گم کردهام نایافتن گم کردهام
6 گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست عالمی را در خیالِ آن دهن گم کردهام
7 تا کجا یا رب نوی دوزد گریبانِ مرا چون گل، اینجا، یک جهان دلقِ کهن گم کردهام
8 عمرها شد همچو نالِ خامه، میپیچم به خویش پیکرِ چون رشتهای در پیرهن گم کردهام
9 شوخیِ پروازِ من رنگِ بهارِ نازِ کیست چون پرِ طاووسِ خود را در چمن گم کردهام
10 چون نفس از مدّعای جستوجو آگه نیام اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
11 هیچجا بیدل سراغِ رنگهای رفته نیست صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام