1 مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم
2 خرابات محبت از اسیران ظرف میخواهد خط پیمانهای دارد قدح در دست زنارم
3 به خود میلرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم
4 مسلمانی بهاین سامان دلکوبی نمیارزد ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم
5 به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم
6 نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمیباشد ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم
7 مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی گسستن در بغل میپرورم تا هست زنارم
8 چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم
9 وفا سر رشتهای دارد که هرگز نگسلد بیدل نمیافتد زگردن گر فتاد از دست زنارم