بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم از کلیم غزل 461

کلیم

کلیم

کلیم

بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم

1 بر رگ دل گاه ناخن گاه نشتر می زنم هر زمان بر ساز غم مضراب دیگر می زنم

2 در لباس شید زاهد در حرم ره می روند من درین میخانه بدنامم که ساغر می زنم

3 عقده مکتوب ما را از گشادن بهره نیست این گره بیهوده بر بال کبوتر می زنم

4 جام چون لبریز شد دیگر نمی دارد صدا با دل پر درد حرف شکوه کمتر می زنم

5 گه گریبان می درم گه می شکافم سینه را جستجوئی می کنم خود را بهر در می زنم

6 می توان گاهی بمکتوبی مرا خورسند کرد من ز مردی داستان شکوه را سر می زنم

7 تازه می گردد دلم هرگاه آهی می کشم هر نفس کز دل کشم دامن بر اخگر می زنم

8 خودنمائی شیوه من نیست، چون دیوار باغ گل بدامن دارم اما خار بر سر می زنم

9 عاقبت بر شمع رویش می زنم خود را کلیم منکه چون پروانه ام خود را برین در می زنم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر