-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم که از رخش نتوانم که دیده بردارم
2 زمانه آب متاع کسان خریده و من نیم پسند زآبی که در گهر دارم
3 مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم
4 بسوی او روم آندم که می روم از خود زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم
5 چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم
6 بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم
7 زپاسبانی دل آمد بجان چکنم نمی توانم ازین شیشه دست بردارم
8 هوای سرکشی نفس دون زیاده شود به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم
9 شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم که دائم آینه اشک در نظر دارم