ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم از کلیم غزل 421

کلیم

کلیم

کلیم

ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم

1 ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم که از رخش نتوانم که دیده بردارم

2 زمانه آب متاع کسان خریده و من نیم پسند زآبی که در گهر دارم

3 مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم

4 بسوی او روم آندم که می روم از خود زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم

5 چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم

6 بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم

7 زپاسبانی دل آمد بجان چکنم نمی توانم ازین شیشه دست بردارم

8 هوای سرکشی نفس دون زیاده شود به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم

9 شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم که دائم آینه اشک در نظر دارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر