1 دل را دانم چو باغم عشقش ساخت جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت
2 از خود خبرم نباشد آری هر کس کورا نشناخت خویشتن را نشناخت
1 در دلم خار غم خلیدهٔ اوست پشتم از بار دل خمیدهٔ اوست
2 تیغ کین هر زمان کشیدهٔ اوست صید دلها به خون تپیدهٔ اوست
1 با غیر ز می پر است جامت شادیم به عیش ناتمامت
2 اندیشه ی مرهم ارکند دل گو لذت زخم او حرامت
1 دانی که شوخ خوش سخن خوش کلام ما حرفی که ناورد به زبان چیست؟ نام ما
2 حاصل شود به نیم نگاه تو کام ما ای لطف ناتمام تو عیش تمام ما