-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
2 چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
3 در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
4 به نور مه بدید اشتر میان راه استاده ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی
5 رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
6 خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
7 شب قدر است در جانب چرا قدرش نمیدانی تو را میشورد او هر دم چرا او را نشورانی
8 تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی
9 چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمیجویی چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی