- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی، آنگاه گفت ای سبحان الله تو ملک و ملک زاده ای، عزیز ملکان بر دست تو چنین بی ادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند، ,