-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شنیدم یکی پور بودش حبیب که درکودکمی بدسعادت نصیب
2 به بطحا زمین اندرون جای داشت قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
3 براو بر به ناگه سواری گذشت که تازان همی آمد از پهندشت
4 سری بربه فتراکش آویخته به خونش بر باره آمیخته
5 چو لختی بدان پاک سر بنگریست سرباب خود را بدید و گریست
6 یکی سنگ سخت اززمین برگرفت عنان سمند ستمگر گرفت
7 بدان سنگ بشکافت مغز سوار بیفکندش از باره ی راهوار
8 بیاورد از آن پس سرباب پیر بشستش به مشک و گلاب وعبیر
9 به خاکش نهان کرد و شد مویه گر همی تا که بد زنده بهر پدر
10 به فرخ حبیب از جهان آفرین زاندازه بیرون رساد آفرین