- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند، و از سخن او خندیدندی، روزی در خانه ای جامهاء دیباش پوشانیدند، و پیرایهاء زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد، آن زن چون دران(زر) و جوهر نگرید، و تن خویش را آراسته دید، آغاز سخن عاقلانه کرد چنانکه مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی، جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد، و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکو روی و خردمند، و شیرین بود در دل مردمان، و چون پسری زادی درستی زر و سیم بر گهواره او بجنبیدی، گفتندی کدخدای مردمان این هر دو اند. ,