- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. ,
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. ,
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. ,
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. ,
باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. ,
گفتم: آن کدام سفر است؟ ,
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. ,
انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند! ,
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده. ,
گفتم: ,
11 آن شنیدستی که در اقصای غور بارسالاری بیفتاد از ستور
12 گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور