شنیدم کودکی گفتا از ادیب الممالک فراهانی غزل 6

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب

1 شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب

2 بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب

3 شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب

4 مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب

5 مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب

6 کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب

عکس نوشته
کامنت
comment