- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سخنها دارم از سرّ معانی ولی موقوف کردم تا ندانی
2 بگفتار عجایب در پریدم ازو مقصود صد معنی بدیدم
3 در این معنی مرا حالی عجیب است که درگفتار من سرّی غریب است
4 یکی روزی مرا یک مشکلی بود که درآن مشکلم بس حاصلی بود
5 بخود گفتم که این مشکل کجا حل کنم چون هست پیشم نامحصل
6 روان سوی کتب خانه دویدم ز بعد ساعتی بروی رسیدم
7 کتبها را ز یکدیگر گشادم کلید علم را دروی نهادم
8 به آخر گشت آن مشکل مرا حل نماندی از معانی هیچ مهمل
9 بشد کلیّ همه حل مشکلاتم ازین قصه چکید آب حیاتم
10 نظر در روی دیگر نیز کردم از او یک شربتی دیگر بخوردم
11 چنین گوید حکیم روح افزای که در ملک هری بودی سه تن رای
12 سه عیار و دلیر ملک و شبگیر که در رفتار پر میبرد از تیر
13 سه عیاری که از تزویر ایشان تمام ملک در تدویر ایشان
14 بغایت در کمال علم و دانش عجایب نامشان در آفرینش
15 بزور فکر و مکر و علم تلبیس ببرده گوی از میدان ابلیس
16 همه شاهان بایشان فخر کردی که دشمن را به ایشان مکر کردی
17 بسی در ملک عالم سیر کردند مساجدهای عالم دیر کردند
18 بنوک نیزه تنها چاک کردند بسی مردم بزیر خاک کردند
19 بسی خوردند مال مستمندان بسی بردند تاج جمله شاهان
20 یکی پیری و استادی در این کار بدایشان را که اسمش بود عیّار
21 بعیّاری و مردی بود مشهور ولکین این جهان را بود مزدور
22 هرآنکس کو بعالم شهسوار است به آخر زیر مرکب استوار است
23 هرآنکس کو ز دنیائی شود مست شود این همت امید او پست
24 هرآنکس کو بمکر و حیله یار است به آخر گردنش در زیر بار است
25 هر آنکس کو شود مزدور مخلوق بناله نای حلقومش چوآن بوق
26 هر آنکس کو بمخلوقی زند دست شود این همت والای او پست
27 کمال خدمت مخلوق حیف است نیازی بهر خالق چون صحیف است
28 هرآنکس کو سری دارد براهش خدا دارد مراورا در پناهش
29 وگرنه سر رود گر سر بتابی به هر دو کون خود عزّت نیابی
30 اگر تو مرد حقّیای برادر چرا گردی بگرد آنچنان در
31 هر آنکس کو در مخلوق داند خدا او را ازین درزود راند
32 برو پیش حق و آن باب احمد کزین در نور بینی مثل اوحد
33 من از باب نبی دربان شدستم ولی آن در بروی غیر بستم
34 بعیاری ربودم گوی توحید ز میدان سخن کو مرد تجرید
35 مکن از پیر عیّارت فراموش که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
36 بسی فتنه ازودر دین بزائید بسی انگشت درویشان بخائید
37 در آن عصر او دومه میریمن بود به سالی او دو ساعت پیش زن بود
38 ور عزّت نبود و دانش دین ولیکن نیک میدانست او کین
39 به بدکاری و حیله بُد چو شیطان نبد کس در جهان چون او زبان دان
40 زبان بکری و عمری و تازی زبان هندوی پیشش چو بازی
41 زبان ترک و لرّ و کور و شل هم زبان فارسی و اعراب خل هم
42 زبان اُزبکی با لفظ قلماق همه دانسته بودی تا به او یماق
43 زبان اهل چین و ملک نیمروز همه دانسته بود و گشته فیروز
44 ورا درعلم عیّاری کتبها همه را درس گفته او بشبها
45 بعیاران عالم خنده کردی بطرّاران هرجا حیله بردی
46 بدند آن سه نفر خود زیر دستش که در این علم بودند پای بستش
47 بروز و شب به پیش حیله آموز تمام خلق از ایشان در جگر سوز
48 یکی روزی بهم در مکر عالم همی گفتند بس ازدور آدم
49 بگفت آن پیر با ایشان که یاران بعیّاری سبق بردم ز شیطان
50 چو من درملک عالم نیست عیّار همه شاهان مرا باشد خریدار
51 چو عجب و نخوت آمد در دماغش یکی روغن بریزد درچراغش
52 کز آن روغن بسوزد همچو عودی برآید از دماغش زود دودی
53 یکی گفتار ز یارانش که ای پیر ز عیاری شنیدم من بشبگیر
54 بگفت او همچو عیّاران بغداد ندارد در همه عالم کسی یاد
55 بملک این جهان مشهور شانند که کس این علم به ز ایشان ندانند
56 ز میدانشان نبرده خلق این گوی که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
57 هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند هم ایشان خاک عیاری برفتند
58 چو بشنید این سخن آن پیر عیار بگفتا من نیم چون نقش دیوار
59 بعالم مثل من عیار نبود بطرّاریّ من طرّار نبود
60 روم از بهر عیاری ببغداد کنم بر جان عیارانش بیداد
61 بطرّاران بغداد آن کنم من که در ملک همه جاروب بی تن
62 بعیاران نهم من بار خود را که تا ایشان بدانند کار خود را
63 بعیاری ببندم پای ایشان کنم ویرانه من خود جای ایشان
64 بعیاری سر ایشان بیارم تمام ملک را زرچوبه دارم
65 ز ایشان نام عیاری برآرم شود این نام در دنیا چو یارم
66 به ایشان آن کنم که گربه با موش ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
67 در این بودند سلطان کس فرستاد به پیش آن ظهیر ملک بیداد
68 روان شد پیش شاه و گفت حالش ز طرّاران بغداد و زمالش
69 بگفتا صد تمن از مال بغداد بیارم نزد تو ای شاه با داد
70 در این عالم بعیاری از ایشان برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
71 بعیّاری حکیمم نه بهایم به ایشان در دمم من صد عزایم
72 بشه گفت و اجازت داد شاهش ز عیاران خود پرسید راهش
73 بگفتند ای بزرگ ملک ایران کمر بندیم پیشت همچو مردان
74 به جان بازیم سر در پیش پایت عطا دانیم ما خود هر بلایت
75 ز تو دوری نخواهیم ای خداوند گر اندازی تو ما را در غل و بند
76 ترا تنها نمانیم اندرین راه ز حال و کار تو باشیم آگاه
77 بگفتا پیر تنها کارم افتاد ز عیّاری من صد بارم افتاد
78 به تنهائی کنم اینکار در دهر که بعد از من بگویند در همه شهر
79 به غیر از نام من نامی نباشد بصید من دگر دامی نباشد
80 بخود این راه را خواهم بریدن بخود این زهر را خواهم چشیدن
81 ز یاران یک نفر را کرد همراه که تا باشد ز راه و شهر آگاه
82 وداعی کرد با یاران همدم بگفتا خود مرا بودید محرم
83 بهمت یار من باشید هر روز که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
84 بگفتند ای تو ما را نور دیده ز خوردی جمله ما را پروریده
85 تمام همّت و صد دیک جوشان دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
86 بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم بغیر خاکپایت ما نجوئیم
87 بغیر آنکه گوئیمت دعائی ز دست ما چه آید جز ثنائی
88 روان شد شیخشان با یک مریدی ز من بشنو که در معنی رسیدی
89 بسوی ملک بغداد او روان شد بزیر میغ عیّاری نهان شد
90 در آن ره کس ندید او را که چون رفت که تا در ملک بغداد او درون رفت
91 به یک میلی ز بغداد او باستاد بگفتا ای رفیق نیک اسناد
92 تو اینجا باش تا در شهر سیری کنم تا خود ازو بینیم خیری
93 بطور روستائی شهر گردم که کس نشناسدم که من چه مردم
94 بطور روستائی یک حماری بیاورد و سواره شد چو عاری
95 دگر آورده بر یک بز زجائی بگردن خود ببستش یک درائی
96 بسوی شهر بغداد او روان شد مر او را آن بُزک از پس دوان شد
97 چو دروازه بدید آن مرد عیّار بگفتا سخت دارد برج و دیوار
98 بدروازه رسید ودر درون شد بتقدیر خدا او خود زبون شد
99 بتقدیر خدا تن در قضا ده بحکم او قضایش را رضا ده
100 هرانکو از قضا گردن بتابد بجنّت او معیّن جا نیابد
101 بتقدیر خدا جمعی حریفان همی رفتند تا خانه بعمران
102 بشب بودند عیّاران بغداد بیکجا جمع بر دستور شدّاد
103 بیکدیگر ز احوالات عالم همی گفتند خود از بیش و از کم
104 مقرّر بود هر سه تن به یک روز بیارند نعمتی از خوان فیروز
105 در آن روزی که عیّار جهان گرد بیامد پیش دروازه یکان فرد
106 بُدند آن سه نفر آنجا ملازم که حکم این چنین برگشت جازم
107 که ناگه اندر آمد خر سواری به پشت مرکبش خود بود باری
108 دگر با او بزی فر به چو ماهی بگفتند اوست مقصود کماهی
109 یکی گفتا بُزک را میربایم که تا باشد به پیش او عطایم
110 دگر گفتا خرک خود حقّ من شد مثال جان که درمعنی بتن شد
111 دگر گفتا لباس و جامهاش را برم تا خود بگردد مست و شیدا
112 مراورا چون علایق بوده بسیار از آنش من مجرد سازم این بار
113 هر آن رستائیی کاینشهر بیند مجرّد بایدش تا بهر بیند
114 مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی وگرنه اندرین دریا چو آبی
115 گر این رستای را شهری کنم من در این ملک چنین بهری کنم من
116 مراورا پاک سازم از علایق که تا بیند بدو نیک خلایق
117 بیکدیگر دویدند از پیش زود که تا او را بسوزانند چون عود
118 یکی برجست وبز را زود بگشاد به پردُم بست زنگش را چو استاد
119 دگر گفتا به پیشش کای عزیزم غریب ملک باشی تو در این دم
120 جهت آنکه بشهر مایکان زنگ بپای اسب میبندند خود تنگ
121 بر آن پر دُم چرا بستی تو این را ندانستی تو خود آیین زین را
122 چو بشنید این سخن آن مرد عیار نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
123 بدید او که بزک را برده بودند به او این شعبده خوش کرده بودند
124 یکی اندر عقب آمد چو برقی ازو پرسید کی دانای شرقی
125 یکی بُز داشتم همچون نبیدی ز من بردند این ساعت تو دیدی
126 بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را یکی شخصی همی بردش بد آنجا
127 به این کوچه ببرد او زود دریاب که تاگیری بزت را همچو سیماب
128 بگفتا ای برادر تو خرم را دمی از بهر حق میدار اینجا
129 بگفتا زود رو ای مرد ابله که گیری تو بزت را برهمین ره
130 بگفتا من مؤذن باشم اینجا در این مسجد همی خوانم من اسما
131 معطل خود مکن ما را در این کوی روان نزد من آی و حال خود گوی
132 خر خود را سپرد او روان شد بسوی کوی بزغاله دوان شد
133 یکی عیار پیش راه او رفت گرفت او دامن او را یکان رفت
134 که از بهر خدا فریاد من رس که هستم من دراین ملک تو بی کس
135 غریب و مستمند و زار و افکار درین ساعت بحال خود گرفتار
136 ز من بشنو که گویم حال خود را بدرد آید دل تو بر من اینجا
137 یکی دکان صرافی گشادم شه این ملک بس جوهر بدادم
138 مرا در گنج او خود راه باشد به پیش شاه ما را جاه باشد
139 جواهرهای او سازم نگینها کنم بر تاج او پرچین بیک جا
140 من آن تاجش بصندوقی نهادم بزیر جبّهاش طوقی نهادم
141 رسیدم من باین موضع که هستی بلا بر جان من آمد زمستی
142 یکان جامی ز دست شه چشیدم من این زهر هلاهل را ندیدم
143 فتاد از دست من صندوق جوهر در این چاه ای برادر بهر داور
144 اگر صندوق من از چه برآری دو صد دینار حق تست یاری
145 دگر تا زنده باشم من غلامت بجان خود نیوشم من پیامت
146 بهر چه حکم فرمائی چنانم سر کوی تو باشد چون جنانم
147 گر این صندوق من از چه برآید مرا دنیا و دین بیشک سرآید
148 چو بشنید این سخن عیار نادان بگفتا یافتم من گنج پنهان
149 بفرصت گنج شه ازوی ربایم به پیش شه روم با او بیایم
150 همه احوال عالم باز دانم من این تاج مرصّع را ربایم
151 مرا از او بسی نیکو شود کار که او باشد درین ملکم هوادار
152 بجان و دل بگفتا ای برادر برآرم ازچهت صندوق جوهر
153 نگیرم از تو من خود هیچ انعام که داری در مقام قرب شه کام
154 مرا باید چو تو یاری در آفاق که تا خلقان مرا گردند مشتاق
155 بیاری توام باشد مددها که خلق نیک داری روی زیبا
156 کشید از تن تمام جامهاش را درون چاه شد عیّار رعنا
157 چو اندر چاه رفت آن مرد ساده گرفت آن جامههایش رند زاده
158 روان شد سوی عیّاران دیگر که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
159 چو عیّاران بهم اندر رسیدند همه اسباب خودرا پخته دیدند
160 روان گشتند دردم پیش یاران برو تاریک گشت آنچه چو زندان
161 چو اندر ته رسید و خار و خس دید برآمد از درونش آه تجرید
162 بگفتا ختم عیّاری همین است که چاهی این چنین زیر نگین است
163 در این چه کار تو اکنون تباه است که این چه بر تو چون قطران سیاه است
164 توخلقی سالها افکنده در چاه به آخر اوفتادی خود درین راه
165 ز بهر مردمان چهها بکندی به آخر خویش را دروی فکندی
166 بگشت افلاک و افکندت بدین خاک ز بس که شعبده کردی در افلاک
167 ز بس که داغها بر جان خلقان نهادی اوفتادی خودبدین سان
168 ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی نکردی رحم تا آخر بدیدی
169 ز بس که کردهٔ دلها جراحت به آخر اوفتادی در قباحت
170 ز بس که راه رفتی در سیاهی سپیدی کم نمودی در سیاهی
171 ز بس که جامهٔ مردم کشیدی به آخر با تو کردند آنچه دیدی
172 ز بس که در علوّیها پریدی بآخر خویش در سفلی بدیدی
173 ز بس که خلق را بازی بدادی به آخر خویش در بازی نهادی
174 ز بس که در جهان برجان خلقان تو بار غم نهادی خود بدین سان
175 به آخر زیر باری لنگ و مجروح ز تو یک قالبی مانده است بیروح
176 هر آن چیزی که در این مرز کاری ببار آرد اگر صدلون باری
177 همان خود کشته را هم بدروی تو چنین گفته است آن استاد نیکو
178 به آخر آنکسی کو زجر کرده است همه طاعات خود بی اجر کرده است
179 هر آنکس کو گرفتار بدن شد درون چاه او بیخویشتن شد
180 هر آن عارف که در دل نور حق داشت ز توحید معانی صد سبق داشت
181 برو ای یار با حق راست میباش جهان گو آتش خود خواست میباش
182 اگر خلقان همه دشمن شوندت چو او خواهی کجا باشد گزندت
183 برو خود راز مکر و حیله کن پاک برون آ از چنین چاهی تو چالاک
184 هر آنکو در چنین چاهی درون شد بچاه هستی خود سرنگون شد
185 ز هستی مکر زاید علم تقلید برو تو نیست شو در علم توحید
186 که تاگردی تو هست هر دو عالم به انسان خود رسد فیضت دمادم