- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
2 سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
3 مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
4 چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من چو من در شیوهٔ آن چشم بیآهو سخن گویم
5 بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم
6 همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
7 دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
8 گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
9 به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم