1 بر دل ز غم رقیب رشکی دارم وز دیده روان سیل سرشکی دارم
2 لرزم ز فراق زلف مشکینت چو بید زین است که تحفه بیدمشکی دارم
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
2 نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
1 دانا کبود بنزد مردم هشیار آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
2 دانا آن شد که پخته سازد و نیکو خامی گفتار خویش و زشتی کردار
1 دوش خواندم در کتابی کز در اندرز و پند گفت با منصور عباسی حکیمی ارجمند
2 ای که خوانی خویش را قائم مقام مصطفی گر خلیفه احمدی از کار احمد گیر پند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **